www.iiiWe.com » زخم هاى دوست داشتنى

 صفحه شخصی صاحبه جلالی   
 
نام و نام خانوادگی: صاحبه جلالی
استان: البرز - شهرستان: کرج
رشته: کارشناسی ارشد عمران
تاریخ عضویت:  1389/07/12
 روزنوشت ها    
 

 زخم هاى دوست داشتنى بخش عمومی

13

در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد... وخنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود


تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنهادوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد


پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت
.
.
.
.
.
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراش های "عشق مادرم" هستند

چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 08:31  
 نظرات    
 
سپهر سخا 21:17 چهارشنبه 4 اسفند 1389
2
 سپهر سخا
جملات زیبایی بود.ممنون
ش ب 21:48 چهارشنبه 4 اسفند 1389
8
 ش ب
با سلام
زیبا بود - شعر زیر هم با این داستان قرابت دارد.

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌

هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌(آرنج)

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌
مجید بروجردیان 07:28 پنجشنبه 5 اسفند 1389
2
 مجید بروجردیان
زیبا بود.ممنون
ابراهیم واحدی 18:26 پنجشنبه 5 اسفند 1389
3
 ابراهیم واحدی
خیلی جالب بود.مرسی مهندس.
صاحب هیرکانی 03:36 آدینه 6 اسفند 1389
3
 صاحب هیرکانی
سلام.مطلب جالبی برانگیزی بود.مرسی.
محمد مهدی مدرس نیا 10:25 شنبه 7 اسفند 1389
5
 محمد مهدی مدرس نیا
واقعا هرچه مطلب در وصف مادر گفته و نوشته شود کم است
مجید نکویان 12:33 آدینه 13 اسفند 1389
1
 مجید نکویان
زیبا بود.
مژگان فدایی 11:52 شنبه 14 اسفند 1389
4
 مژگان  فدایی
ممنون